موضوعات این مطلب :
گویا
,
در سالهای خیلی دور، جوان مشت زنی بود که به خاطر قدرتِ زیاد بسیار به خود می بالید و دچار غرور شده بود. آوازه ی قدرت او همه جا پیچیده بود و او به جای کار کردن و کسب درآمد، با زورگویی امور خود را میگذراند. پدرش مدام او را نصیحت می کرد، اما او توجهی نداشت…
گزیده ای از این کتاب صوتی را بشنوید :
– ناخدای بیچاره فریب خورد و جوون مشت زن رو کشوند روی عرشه .
– اما جوون وقتی رسید روی عرشه پوزخندی زد و گفت : حالا کرایه می خوای نه ؟
ناخدای بی خبر از همه جا گفت : معلومه . مگه به زن و بچه من کسی نون مفتی می ده که من مسافران را مفتی سوار کنم .
جوون خنده تمسخر آمیزی کرد و گفت : ولی اینجا رو دست خوردی و از کرایه خبری نیست . حالا من سوارم هر کاری می خوای بکن .
ناخدا که خودش بود و یک دستیار و هیچ کدام زورشان به این غول نخراشیده و نتراشیده نمی رسید بالاجبار چیزی نگفت و راه افتاد .
جوون مشت زن که در اولین قدم موفق شده بود با خودش گفت : بابام کجاست که ببینه که زور بازو چقد بدرد می خوره .
بعد برای این که جا پاش رو تو کشتی محکم کنه و به اصطلاح زهر چشمی از ناخدا و مسافرا بگیره ، ناخدا را صدا زد و گفت : ناخدا چرا این کشتی اینقد یواش حرکت می کنه ؟
ناخدا که از دست اون خیلی ناراحت بود گفت : سرعت کشتی من همینقده . اگه می تونی خودت بیا و کشتی رو هدایت کن .
جوون مشت زن در حالی که با عصبانیت سیبیلاشو می جوید گفت : من کشتی رو هدایت کنم ؟! حالا کارت به جایی رسیده که برای من زبون درازی هم می کنی ؟
نويسنده / مترجم : محمد میرکیانی/محمدرضا سرشار
دانلود کتاب با لینک مستقیم